اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
|
|
کرام جان و انس دل و نور دیدهاند
|
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز
|
|
پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند
|
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
|
|
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیدهاند
|
پندارم آهوان تتارند مشک ریز
|
|
لیکن به زیر سایه طوبی چریدهاند
|
رضوان مگر سراچه فردوس برگشاد
|
|
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیدهاند
|
آب حیات در لب اینان به ظن من
|
|
کز لولههای چشمه کوثر مکیدهاند
|
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
|
|
نادر رسد که میوه اول رسیدهاند
|
گل برچنند روز به روز از درخت گل
|
|
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیدهاند
|
عذرست هندوی بت سنگین پرست را
|
|
بیچارگان مگر بت سیمین ندیدهاند
|
این لطف بین که با گل آدم سرشتهاند
|
|
وین روح بین که در تن آدم دمیدهاند
|
آن نقطههای خال چه شاهد نشاندهاند
|
|
وین خطهای سبز چه موزون کشیدهاند
|
بر استوای قامتشان گویی ابروان
|
|
بالای سرو راست هلالی خمیدهاند
|
با قامت بلند صنوبرخرامشان
|
|
سرو بلند و کاج به شوخی چمیدهاند
|
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
|
|
کاین ممنان به سحر چنین بگرویدهاند
|
ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد
|
|
کز کودکی به خون جگر پروریدهاند
|
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
|
|
کشفتگان عشق گریبان دریدهاند
|
در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست
|
|
مرغان دل بدین هوس از بر پریدهاند
|
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
|
|
بسیار درفتاده و اندک رهیدهاند
|
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق
|
|
نشنیدهام که باز نصیحت شنیدهاند
|
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
|
|
ساکن که دام زلف بر آن گستریدهاند
|
گر شاهدان نه دنیی و دین میبرند و عقل
|
|
پس زاهدان برای چه خلوت گزیدهاند
|
نادر گرفت دامن سودای وصلشان
|
|
دستی که عاقبت نه به دندان گزیدهاند
|
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
|
|
مردان چه جای خاک که بر خون طپیدهاند
|