مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
|
|
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
|
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
|
|
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
|
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
|
|
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
|
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
|
|
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
|
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
|
|
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
|
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
|
|
زینهار از دل سختش که به سندان ماند
|
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
|
|
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
|
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
|
|
من چنان زار بگریم که به باران ماند
|
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
|
|
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
|
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
|
|
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
|