زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
|
|
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
|
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
|
|
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
|
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
|
|
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
|
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
|
|
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
|
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
|
|
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
|
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
|
|
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
|
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
|
|
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
|
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
|
|
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
|
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
|
|
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
|