خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
|
|
مدهوش میگذاری یاران مهربانت
|
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی
|
|
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
|
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
|
|
عزمی درست باید تا میکشد عنانت
|
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
|
|
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
|
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
|
|
ای دزد آشکارا میبینم از نهانت
|
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
|
|
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
|
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
|
|
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
|
ما را نمیبرازد با وصلت آشنایی
|
|
مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت
|
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم
|
|
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
|
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
|
|
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
|
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
|
|
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
|