ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
|
|
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
|
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
|
|
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
|
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
|
|
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
|
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
|
|
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
|
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت
|
|
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
|
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
|
|
این لاشه نمیبینم شایسته قربانت
|
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
|
|
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
|
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
|
|
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
|
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
|
|
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
|
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
|
|
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
|
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
|
|
این تشنه که میمیرد بر چشمه حیوانت
|