دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
|
|
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
|
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
|
|
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت
|
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
|
|
سایهای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
|
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
|
|
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
|
الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
|
|
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت
|
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
|
|
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
|
بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
|
|
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت
|
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
|
|
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
|