آن را که میسر نشود صبر و قناعت
|
|
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
|
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار
|
|
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
|
گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
|
|
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت
|
از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
|
|
امکان شکیب از تو محالست و قناعت
|
گر نسخه روی تو به بازار برآرند
|
|
نقاش ببندد در دکان صناعت
|
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
|
|
خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت
|
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
|
|
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
|
انصاف نباشد که من خسته رنجور
|
|
پروانه او باشم و او شمع جماعت
|
لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
|
|
با گردش ایام به بازوی شجاعت
|
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
|
|
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
|