در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
|
|
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
|
ای که منظور ببینی و تأمل نکنی
|
|
گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست
|
ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک
|
|
چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست
|
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
|
|
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
|
ای پری روی ملک صورت زیباسیرت
|
|
هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست
|
چشم برکرده بسی خلق که نابینااند
|
|
مثل صورت دیوار که در وی جان نیست
|
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
|
|
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
|
آن که من در قلم قدرت او حیرانم
|
|
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست
|
سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
|
|
همچنان قصه سودای تو را پایان نیست
|