صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
|
|
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
|
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
|
|
ور نسازد میبباید ساختن با خوی دوست
|
گر قبولم میکند مملوک خود میپرورد
|
|
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
|
هر که را خاطر به روی دوست رغبت میکند
|
|
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
|
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
|
|
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
|
هر کسی بی خویشتن جولان عشقی میکند
|
|
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
|
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را
|
|
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
|
هر کسی را دل به صحرایی و باغی میرود
|
|
هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست
|
کاش باری باغ و بستان را که تحسین میکنند
|
|
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
|