شب فراق که داند که تا سحر چندست
|
|
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
|
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
|
|
کدام سرو به بالای دوست مانندست
|
پیام من که رساند به یار مهرگسل
|
|
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
|
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
|
|
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
|
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
|
|
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
|
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
|
|
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
|
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
|
|
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
|
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
|
|
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
|
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
|
|
گمان برند که پیراهنت گل آکندست
|
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
|
|
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
|
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
|
|
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
|
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
|
|
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
|