چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
|
|
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
|
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
|
|
سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خون ریزت
|
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
|
|
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
|
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
|
|
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
|
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
|
|
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
|
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
|
|
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
|
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
|
|
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
|