بنده وار آمدم به زنهارت
|
|
که ندارم سلاح پیکارت
|
متفق میشوم که دل ندهم
|
|
معتقد میشوم دگربارت
|
مشتری را بهای روی تو نیست
|
|
من بدین مفلسی خریدارت
|
غیرتم هست و اقتدارم نیست
|
|
که بپوشم ز چشم اغیارت
|
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
|
|
میکشم نفس و میکشم بارت
|
نه چنان در کمند پیچیدی
|
|
که مخلص شود گرفتارت
|
من هم اول که دیدمت گفتم
|
|
حذر از چشم مست خون خوارت
|
دیده شاید که بی تو برنکند
|
|
تا نبیند فراق دیدارت
|
تو ملولی و دوستان مشتاق
|
|
تو گریزان و ما طلبکارت
|
چشم سعدی به خواب بیند خواب
|
|
که ببستی به چشم سحارت
|
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
|
|
چه غم از چشمهای بیدارت
|