دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت | نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت | |
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن | که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت | |
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت | نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت | |
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی | چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت | |
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا | اگر التفات بودی به فقیر مستمندت | |
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد | به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت | |
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی | که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت |