چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت | که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت | |
بلای غمزه نامهربان خون خوارت | چه خون که در دل یاران مهربان انداخت | |
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم | که روزگار حدیث تو در میان انداخت | |
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو | برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت | |
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار | که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت | |
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند | دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت | |
همین حکایت روزی به دوستان برسد | که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت |