خود را چو عطا دهی فراوان مستای | وز منع کسی نیز مرو نیک از جای | |
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای | بندنده خدایست و گشاینده خدای |
□
در پیش خودم همی کنی آنجابی | پس در عقبم همی زنی پرتابی | |
جاوید شبی بیاید و مهتابی | تا با تو غم تو گویم از هر بابی |
□
شب را سلب روز فروزان کردی | تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی | |
چون قصد به خون صد مسلمان کردی | دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی |
□
صد چشمه ز چشم من براندی و شدی | بر آتش فرقتم نشاندی و شدی | |
چون باد جهنده آمدی تنگ برم | خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی |
□
ای رفته و دل برده چنین نپسندی | من میگریم ز درد و تو میخندی | |
نشگفت که ببریدی و دل برکندی | تو هندویی و برنده باشد هندی |
□
ای دل منیوش از آن صنم دلداری | بیهوده مفرسای تن اندر خواری | |
کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو | فارغتر از آنست که میپنداری |
□
در هر خم زلف مشکبیزی داری | در هر سر غمزه رستخیزی داری | |
رو گر چه ز عاشقان گریزی داری | روزی داری از آنکه ریزی داری |
□
زان چشم چو نرگس که به من در نگری | چون نرگس تیر ماه خوابم ببری | |
نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری | هر چند شکفتهتر شوی شوختری |
□
گیرم که غم هجر وصالم نخوری | نه نیز به چشم رحم در من نگری | |
این مایه توانی که بر دشمن و دوست | آبم نبری و پوستینم ندری |
□
از نکتهی فاضلان به اندامتری | وز سیرت زاهدان نکونامتری | |
از رود و سرود و می غم انجامتری | من سوختم و تو هر زمان خامتری |