قسمت چهارم

خود را چو عطا دهی فراوان مستای وز منع کسی نیز مرو نیک از جای
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای بندنده خدایست و گشاینده خدای

در پیش خودم همی کنی آنجابی پس در عقبم همی زنی پرتابی
جاوید شبی بیاید و مهتابی تا با تو غم تو گویم از هر بابی

شب را سلب روز فروزان کردی تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی
چون قصد به خون صد مسلمان کردی دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی

صد چشمه ز چشم من براندی و شدی بر آتش فرقتم نشاندی و شدی
چون باد جهنده آمدی تنگ برم خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی

ای رفته و دل برده چنین نپسندی من می‌گریم ز درد و تو می‌خندی
نشگفت که ببریدی و دل برکندی تو هندویی و برنده باشد هندی

ای دل منیوش از آن صنم دلداری بیهوده مفرسای تن اندر خواری
کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو فارغ‌تر از آنست که می‌پنداری

در هر خم زلف مشکبیزی داری در هر سر غمزه رستخیزی داری
رو گر چه ز عاشقان گریزی داری روزی داری از آنکه ریزی داری

زان چشم چو نرگس که به من در نگری چون نرگس تیر ماه خوابم ببری
نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری

گیرم که غم هجر وصالم نخوری نه نیز به چشم رحم در من نگری
این مایه توانی که بر دشمن و دوست آبم نبری و پوستینم ندری

از نکته‌ی فاضلان به اندام‌تری وز سیرت زاهدان نکونام‌تری
از رود و سرود و می غم انجام‌تری من سوختم و تو هر زمان خام‌تری