با من دو هزار عشوه بفروختهای | تا این دل من بدین صفت سوختهای | |
تو جامهی دلبری کنون دوختهای | این چندین عشوه از که آموختهای |
□
در جامه و فوطه سخت خرم شدهای | کاشوب جهان و شور عالم شدهای | |
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش | کامروز چو نقش فوطه در هم شدهای |
□
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای | در چشم بجای روشنایی شدهای | |
از رندی سوی پارسایی شدهای | اندر خور صحبت سنایی شدهای |
□
تا نقطهی خال مشک بر رخ زدهای | عشق همه نیکوان تو شهرخ زدهای | |
طغرای شهنشاه جهان منسوخست | تا خط نکو بر رخ فرخ زدهای |
□
هر چند به دلبری کنون آمدهای | در بردن دل تو ذوفنون آمدهای | |
آلوده همه جامه به خون آمدهای | گویی که ز چشم من برون آمدهای |
□
در حسن چو عشق نادرست آمدهای | در وعده چو عهد خویش سست آمدهای | |
در دلبری ار چند نخست آمدهای | رو هیچ مگو که سخت چست آمدهای |
□
خشنودی تو بجویم ای مولایی | چون باد بزان شوم ز ناپروایی | |
چون شمع اگر سرم ز تن بربایی | همچون قلم آن کنم که تو فرمایی |
□
چون نار اگرم فروختن فرمایی | چون باد بزان شوم ز ناپروایی | |
زیر قدم خود ار چو خاکم سایی | چون آب روانه گردم از مولایی |
□
گفتم که ببرم از تو ای بینایی | گفتی که بمیر تا دلت بربایی | |
گفتار ترا به آزمایش کردم | می بشکیبم کنون چه میفرمایی |
□
ای سوسن آزاد ز بس رعنایی | چون لاله ز خنده هیچ میناسایی | |
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی | زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی |
□
تا تو ز درون وفای او میجویی | وانگه ز برون جفای او میجویی | |
زان کی برهی که نیک و بد با اویی | از پنبه همی کشتن آتش جویی |
□
غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی | یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی | |
در نسیهی آن جهان کجا بندد دل | آنرا که به نقد این جهانیش تویی |
□
بیزار شو از خود که زیان تو تویی | کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی | |
پیدا دگران راست نهان تو تویی | خوش باش که در جمله جهان تو تویی |
□
مردی که برای دین سوارست تویی | شخصی که جمال روزگارست تویی | |
چرخی که به ذات کامگارست تویی | شمسی که زنجم یادگارست تویی |
□
چون حمله دهی نیک سوارا که تویی | چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی | |
در صلح شکر بوسه شکارا که تویی | در جنگ قوی ستیزه گارا که تویی |
□
خود ماه بود چنین منور که تویی | یا مهر بود چنین سمنبر که تویی | |
گفتی که برو نکوتری گیر از من | الله الله ازین نکوتر که تویی |
□
روشنتر از آفتاب و ماهی گویی | پدرامتر از مسند و گاهی گویی | |
آراسته از لطف الاهی گویی | تا خود به کجا رسید خواهی گویی |
□
جایی که نمودی آن رخ روحافزای | بنمای دلی را که نبردی از جای | |
ز آنروز بیندیش که بیعلت و دای | خصمی دل بندگان کند بر تو خدای |
□
با خصم تو از پی تو ای دهر آرای | مهرافزایم گر چه بود کینافزای | |
ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای | خود را چو کمر در دل او سازم جای |
□
در عشق تو ای شکر لب روح افزای | نالان چو کمانچهام خروشان چون نای | |
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای | چون چنگ ستادهام به خدمت بر پای |
□
خود را چو عطا دهی فراوان مستای | وز منع کسی نیز مرو نیک از جای | |
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای | بندنده خدایست و گشاینده خدای |
□
در پیش خودم همی کنی آنجابی | پس در عقبم همی زنی پرتابی | |
جاوید شبی بیاید و مهتابی | تا با تو غم تو گویم از هر بابی |
□
شب را سلب روز فروزان کردی | تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی | |
چون قصد به خون صد مسلمان کردی | دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی |
□
صد چشمه ز چشم من براندی و شدی | بر آتش فرقتم نشاندی و شدی | |
چون باد جهنده آمدی تنگ برم | خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی |
□
ای رفته و دل برده چنین نپسندی | من میگریم ز درد و تو میخندی | |
نشگفت که ببریدی و دل برکندی | تو هندویی و برنده باشد هندی |
□
ای دل منیوش از آن صنم دلداری | بیهوده مفرسای تن اندر خواری | |
کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو | فارغتر از آنست که میپنداری |
□
در هر خم زلف مشکبیزی داری | در هر سر غمزه رستخیزی داری | |
رو گر چه ز عاشقان گریزی داری | روزی داری از آنکه ریزی داری |
□
زان چشم چو نرگس که به من در نگری | چون نرگس تیر ماه خوابم ببری | |
نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری | هر چند شکفتهتر شوی شوختری |
□
گیرم که غم هجر وصالم نخوری | نه نیز به چشم رحم در من نگری | |
این مایه توانی که بر دشمن و دوست | آبم نبری و پوستینم ندری |
□
از نکتهی فاضلان به اندامتری | وز سیرت زاهدان نکونامتری | |
از رود و سرود و می غم انجامتری | من سوختم و تو هر زمان خامتری |
□
گفتی که چو راه آشنایی گیری | اندر دل و جان من روایی گیری | |
کی دانستم که بیوفایی گیری | در خشم شوی کم سنایی گیری |
□
باشد همه را چو بر ستارهی سحری | دل بر تو نهادن ای بت از بیخبری | |
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری | هم پرده دریدهای و هم پرده دری |
□
راهی که به اندیشهی دل میسپری | خواهی که به هر دو عالم اندر نگری | |
در سرت همیشه سیرت گردون دار | کانجا که همی ترسی ازو میگذری |
□
هست از دم من همیشه چرخ اندر دی | وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی | |
هر روز چو مه به منزلی داری پی | آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی |
□
چون بلبل داریم برای بازی | چون گل که ببوییم برون اندازی | |
شمعم که چو برفروزیم بگدازی | چنگم که ز بهر زدنم میسازی |
□
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی | چون سوزن و در سینهی سوزن سوزی | |
باشد که مرا به قول نیک آموزی | چون سوزن خود به دست گیرد روزی |
□
در هجر تو گر دلم گراید به خسی | در بر نگذارمش که سازم هوسی | |
ور دیده نگه کند به دیدار کسی | در سر نگذارمش که ماند نفسی |
□
تا هشیاری به طعم مستی نرسی | تا تن ندهی به جان پرستی نرسی | |
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب | از خود نشوی نیست به هستی نرسی |
□
در خدمت ما اگر زمانی باشی | در دولت صاحب قرانی باشی | |
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی | بی ما تو چو بیجان و روانی باشی |
□
تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پر گزند اندیشی | |
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست | یک مزبلهگو مباش چند اندیشی |
□
ای عود بهشت فعل بیدی تا کی | وی ابر امید ناامیدی تا کی | |
کردی بر من کبود رخ زرد آخر | ای سرخ سیاه گر سپیدی تا کی |
□
بیداد تو بر جان سنایی تا کی | وین باختن عشق ریایی تا کی | |
از هر چه مرا بود ببردی همه پاک | آخر بنگویی این دغایی تا کی |
□
گر دنیا را به خاشهای داشتمی | همچون دگران قماشهای داشتمی | |
لولی گویی مرا وگر لولیمی | کبکی و سگی و لاشهای داشتمی |
□
می خور که ظریفان جهان را دردی | برگرد بناگوش ز می بینی خوی | |
تا کی گویی توبه شکستم هی هی | صد توبه شکستم به که یک کوزهی می |
□
گر آمدنم ز من بدی نامدمی | ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی | |
به زان نبدی که اندرین دهر خراب | نه آمدمی نه شدمی نه بدمی |
□
گر من سر ناز هر خسی داشتمی | معشوقه درین شهر بسی داشتمی | |
ور بر دل خود دست رسی داشتمی | در هر نفسی همنفسی داشتمی |
□
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی | کی بستهی آن زلف و رخ نیکومی | |
این دل که مراست کاشکی تو منمی | و آن خو که تراست کاشکی من تومی |
□
ای شمع ترا نگفتم از نادانی | از شهد جدا مشو که اندر مانی | |
تا لاجرم اکنون تو و بی فرمانی | گریانی و سر بریده و سوزانی |
□
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی | با لذت علم و قوت و ایمانی | |
از دوستی تو زنده گردد دانی | گر نام تو بر خاک سنایی خوانی |
□
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی | در عشق چه لفظهاست بردوختنی | |
ای بی خبر از سوخته و سوختنی | عشق آمدنی بود نه اندوختنی |
□
یک روز نباشد که تو با کبر و منی | صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی | |
آن روز که کم باشد آن ممتحنی | از کوه پلنگ آری و در من فگنی |
□
گفتم چو لبی بوسه دهای بیمعنی | خود چون زلفی پر گرهای بیمعنی | |
گفتی ز که یابیم بهای بیمعنی | با ما تو برین دلی زهای بیمعنی |
□
تا مخرقه و راندهی هر در نشوی | نزد همه کس چو کفر و کافر نشوی | |
حقا که بدین حدیث همسر نشوی | تا هر چه کمست ازو تو کمتر نشوی |
□
جز راه قلندر و خرابات مپوی | جز باده و جز سماع و جز یار مجوی | |
پر کن قدح شراب و در پیش سبوی | می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی |
□
گیرم که مقدم مقالات شوی | پیش شمن صفات خود لات شوی | |
جز جمع مباش تا مگر ذات شوی | کانگه که پراکنده شوی مات شوی |
□
با هر تاری سوخته چون پود شوی | یا جمله همه زیان بی سود شوی | |
در دیدهی عهد دوستان دود شوی | زینگونه به کام دشمنان زود شوی |
□
بر خاک نهم پیش تو سر گر خواهی | وان خاک کنم ز دیدهتر گر خواهی | |
ای جان چو به یاد تو مرا کار نکوست | جان نیز دل انگار و ببر گر خواهی |
□
تا کی ز غم جهان امانی خواهی | تا کی به مراد خود جهانی خواهی | |
چون در خور خویشتن تمنا نکنی | زین مسجد و زان میکده نانی خواهی |
□
از خلق ز راه تیز گوشی نرهی | وز خود ز سر سخنفروشی نرهی | |
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی | از خلق و ز خود جز به خموشی نرهی |
□
تا شد صنما عشق تو همراه رهی | درهم زده شد عشق و تمناه رهی | |
چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم | جز جان نبود تعبیه در آه رهی |
□
ای شور چو آب کامه و تلخ چو می | چون نای میان تهی و پر بند چو نی | |
بی چربش همچون جگر و سخت چو پی | بد عهد چو روزگار و مکروه چو قی |