قسمت سوم

جز من به جهان نبود کس در خور عشق زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق

تحویل کنم نام خود از دفتر عشق تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق عشق آفت دینست که دارد سر عشق

جز تیر بلا نبود در ترکش عشق جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق جان باید جان سپند بر آتش عشق

گویند که کرده‌ای دلت برده‌ی عشق وین رنج تو هست از دل آورده‌ی عشق
گر بر دارم ز پیش دل پرده‌ی عشق بینند دلی به نازپرورده‌ی عشق

کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق کی باز آرد خرد ز ره برده‌ی عشق
بسیار ز زنده به بود مرده‌ی عشق ای خواجه چه واقفی تو از خرده‌ی عشق

چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق جانی دارم ز سوز پروانه‌ی عشق
امروز منم قدیم در خانه‌ی عشق هشیار همه جهان و دیوانه‌ی عشق

خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق پس چون شده‌ای دلا تو همسایه‌ی عشق
جز آتش عشق نیست پیرایه‌ی عشق اینست بتا مایه و سرمایه‌ی عشق

آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق از صبر غنی شدم به سرمایه‌ی عشق
دولت که فگند بر سرم سایه‌ی عشق بر من به غلط ببست پیرایه‌ی عشق

کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک
امروز شدی ز باد سردم بی‌باک فردا کنم از دست تو بر تارک خاک

ای آصف این زمانه از خاطر پاک همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک
ای همچو فرشته اندری عالم خاک آثار تو و شخص تو دور از ادراک

زین پیش به شبهای سیاه شبه‌ناک خورشید همی نمودی از عارض پاک
امروز به عارضت همی گوید خاک ای روز زمانه «انعم الله مساک»

ناید به کف آن زلف سمن مال به مال نی رقص کند بر آن رخان خال به خال
ای چون گل نو که بینمت سال به سال گردنده چو روزگاری از حال به حال

هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل در عشق بجز درد ندارم حاصل
از تو نکنم شکایت ای شمع چگل کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل

ای عهد تو عهد دوستان سر پل از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل

از گفته‌ی بد گوی تو چون هر عاقل در کوشش خصم تو چو هر بی‌حاصل
خالی نکنم تا ننهندم در گل سودای تو از دماغ و مهر تو ز دل

با چهره‌ی آن نگار خندان ای گل بیرون نبری زیره به کرمان ای گل
بیهوده تن خویش مرنجان ای گل هان چاک مزن بر به گریبان ای گل

ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل وز بی‌خبری کار اجل داشته سهل
اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش نایافته از زمانه یک ساعت مهل

در عشق تو خفته همچو ابروی توام زخمم چه زنی نه مرد بازوی توام
در خشم شدی که گفتمت ترک منی؟ بگذاشتم این حدیث، هندوی توام

از روی عتاب اگر چه گویی سردم در صف بلا گرچه دهی ناوردم
روزی اگر از وفای تو برگردم در مذهب و راه عاشقی نامردم

بسیار ز عاشقیت غمها خوردم در هجر بسی شب که به روز آوردم
رنج دل و خون دیده حاصل کردم گر جان برم از دست تو مرد مردم

بر دل ز غم فراق داغی دارم در یافتن کام فراغی دارم
با این همه پر نفس دماغی دارم بر رهگذر باد چراغی دارم

هر بار ز دیده از تو در تیمارم تا بهره ز دیدار تو چون بردارم
ای یار چو ماه اگر دهی دیدارم چون چرخ هزار دیده در وی دارم

هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم
نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد امیدی دارم

نامت پس ازین یارا به اسم دارم نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم
چون مار سرم بکوب ارت دم دارم از سگ بترم اگر به مردم دارم

در خوابگه از دل شب آتش بیزم چون خاکستر به روز ز آتش خیزم
هر گه که کند عشق تو آتش تیزم چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم

چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم
چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم کند خوش باشم

گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم تا جانت برآید اشک می بار ای چشم

افسرده شد از دم دهانم دم چشم بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
چشمم ز پی دیدن روی تو بود بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم

گر با فلکم کنی برابر بیشم عالم همه یک ذره نیرزد پیشم
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم کز گوهر خود ملایکت را خویشم

روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم
گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن شهره صنم

تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم
از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم کان دین عرب فزود و این ملک عجم

چون گل صنما جامه به صد جا چاکم چون لاله به روز باد سر بر خاکم
چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم در غم خوردن چو یاسمین چالاکم

با دولت حسن دوست اندر جنگم زیرا که همی نیاید اندر چنگم
چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم

ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم خاری و گلی با من و با یک عالم

ای گشته فراق تو غم‌افزای دلم امید وصال تو تماشای دلم
آگاه نه‌ای بتا که بندی محکم دست ستمت نهاده بر پای دلم

پر شد ز شراب عشق جانا جامم چون زلف تو درهم زده شد ایامم
از عشق تو این نه بس مراد و کامم کز جمله‌ی بندگان نویسی نامم

یک بوسه بر آن لبان خندان نزنم تا بر پایت هزار چندان نزنم
گر جان خواهی ز بهر یک بوسه ز من از عشق لب تو هیچ دندان نزنم

بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم بی دیدارت عیش مرفه چکنم
گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم گر این نکنی نعوذبالله چکنم

گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم
بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم شایسته‌ی تو نیم، چه تدبیر کنم

دارد پشتم ز وعده‌ی خام تو خم بارد چشمم ز بردن نام تو نم
تا کرد قضا حدیثم از کام تو کم هرگز نروم به گام در دام تو دم

ای چون شکن زلف تو پشتم خم خم وی چون اثر خلق تو صبرم کم کم
در مهر و وفایت آزمودم دم دم با این همه تو بهی و آخر هم هم

از آمدنم فزود رنج بدنم از بودن خود همیشه اندر محنم
وز بیم شدن باغم و درد حزنم نه آمدن و نه بدن و نه شدنم

با ابر همیشه در عتابش بینم جوینده‌ی نور آفتابش بینم
گر مردمک دیده‌ی من نیست چرا چون چشم گشایم اندر آبش بینم

فتحی که به آمدنت منصور شوم عمری که ز رفتن تو رنجور شوم
ماهی که ز دیدن تو پر نور شوم جانی که نخواهم که ز تو دور شوم

در وصل شب و روز شمردیم بهم در هجر بسی راه سپردیم بهم
تقدیر به یکساعت برداد به باد رنجی که به روزگار بردیم بهم

مجرم رخ تو که ما بدو آساییم ما با رخ و با خرام تو برناییم
ما جرم ترا چو روی تو آراییم خود جرم تو کرده‌ای که مجرم ماییم

چوبی بودم بود به گل در پایم در خدمت مختار فلک شد جایم
در خدمت او چنان قوی شد رایم کامروز ستون آسمان را شایم

گفتم که مگر دل ز تو برداشته‌ایم معلوم شد ای صنم که پنداشته‌ایم
امروز که بی روی تو بگذاشته‌ایم دل را به بهانه‌ها فرو داشته‌ایم

چون می دانی همه ز خاک و آبیم امروز همه اسیر خورد و خوابیم
در تو نرسیم اگر بسی بشتابیم سرمایه تویی سود ز خود کی یابیم

یک چند در اسلام فرس تاخته‌ایم یک چند به کفر و کافری ساخته‌ایم
چون قاعده‌ی عشق تو بشناخته‌ایم از کفر به اسلام نپرداخته‌ایم

راحت همه از غمی برانداخته‌ایم در بوته‌ی روزگار بگداخته‌ایم
کاری نو چو کار عاقلان ساخته‌ایم نقدی به امید نسیه در باخته‌ایم

از دیده درم خرید روی تو شدیم وز گوش غلام های و هوی تو شدیم
بی روی تو بر مثال روی تو شدیم بازیچه‌ی کودکان کوی تو شدیم

ما شربت هجر تو چشیدیم و شدیم هجران تو بر وصل گزیدیم و شدیم
در جستن وصل تو ز نایافتنت دل رفت و طمع ز جان بریدیم و شدیم

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم دور از تو هزار درد و محنت دیدیم
اندر هوست پرده‌ی خود بدریدیم تو عشوه فروختی و ما بخریدیم

کاری که نه با تو بی‌نظام انگاریم صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم
نادیدن تو هوای کام انگاریم بی تو همه خرمی حرام انگاریم

تا ظن نبری که از تو آگاه‌تریم ما از تو به صد دقیقه گمراه‌تریم
هر چند به کار خویش روباه‌تریم از دامن دوست دست کوتاه‌تریم

ماننده‌ی باد اگر چه بی‌پا و سریم پیوسته چو آتش ره بالا سپریم
زان پیش که رخت ما سوی خاک کشند ما خاک فروشیم و بدان آب خوریم

با خوی بد تو گر چه در پرخاشیم باری به غمت به گرد عالم فاشیم
چون نزد تو ما ز جمله‌ی اوباشیم سودای تو می‌پزیم و خوش می‌باشیم

ای روی تو پاکیزه‌تر از کف کلیم آنرا مانی که کرد احمد به دو نیم
تا آن رخ یوسفی به ما بنمودی ما بر سر آتشیم چون ابراهیم

قائم به خودی از آن شب و روز مقیم بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم
با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم

قلاشانیم و لاابالی حالیم فتنه‌شدگان چشم و زلف و خالیم
جان داده فدای رطل مالامالیم روشن بخوریم و تیره بر سر مالیم

هستیم ز بندگیت ما شاد ای جان زیرا که شدیم از همه آزاد ای جان
گر به شودی ز ما ترا نا شادی خون دل من مبارکت باد ای جان

اکنون که ز دونی ای جهان گذران استام ز زر همی زنی بهر خران
از ننگ تو ای مزین بی‌خبران منصور سعید رست وای دگران

عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان
وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو رهیدن نتوان

یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان
موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان راز نماند پنهان

گه سوی من آیی از لطیفی پویان گه عهد شکن شوی چو رشوت جویان
گه برگردی ستیزه‌ی بدگویان این درنخورد ز فعل نیکورویان

آزار ترا گرچه نهادم گردن غم خورد مرا غمم نخواهی خوردن
از محتشمی نیست مرا آزردن تو محتشمی مرا چه باید کردن

اندر دریا نهنگ باید بودن واندر صحرا پلنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن ورنه به هزار ننگ باید بودن

در بند بلای آن بت کش بودن صد بار بتر زان که در آتش بودن
اکنون که فریضه‌ست بلاکش بودن خوش باید بود وقت ناخوش بودن

تا چند ز سودای جهان پیمودن واندر بد و نیک جان و تن فرسودن
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن بگزین ز جهان نشستن و آسودن

ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفه‌ست که جز با تو نیامیزد خس
هشدار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا همه آب دیده‌ها ریزد خس

گر شاد نخواهی این دلم شاد مکن ور یاد نیایدت ز من یاد مکن
لیکن به وفا بر تو که این خسته دلم از بند غم عشق خود آزاد مکن

فرمان حسود فتنه‌انگیز مکن چشم از پی کشتن رهی تیز مکن
چون عذر گذشته را نخواهی باری با من سخنان وحشت‌انگیز مکن

تا با خودی ارچه همنشینی با من ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یکتا من اندر ره عشق یا تو گنجی یا من

گه بردوزی به دامنم بر دامن گه نگذاری که گردمت پیرامن
گه دوست همی شماریم گه دشمن تا من کیم از تو ای دریغا تو به من

اکنون که ستد هوای تو داد از من گر جان بدهم نیایدت یاد از من
مسکین من مستمند کاندر غم تو می‌سوزم و تو فارغ و آزاد از من

گه یار شوی تو با ملامت‌گر من گه بگریزی ز بیم خصم از بر من
بگذار مرا چو نیستی در خور من تو مصلح و من رند نداری سر من

با من شب و روز گرم بودی به سخن تا چون زر شد کار تو ای سیمین‌تن
برگشتی از دوست تو همچون دشمن بدعهد نکوروی ندیدم چو تو من

ای چون گل نوشکفته برطرف چمن گلبوی شود ز نام تو کام و دهن
گر گل بر خار باشد ای سیمین تن چون گل بر تست خار بر دیده‌ی من

پندی دهمت اگر پذیری ای تن تا سور ترا به دل نگردد شیون
عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن

ای یار قلندر خراباتی من با من تو به بند دامن اندر دامن
من نیز قلندرانه در دادم تن هر دو به خرابات گرفتیم وطن

گر کرده بدی تو آزمون دل من دل بسته نداری تو بدون دل من
گر آگاهی از اندرون دل من زینگونه نکوشی تو به خون دل من

بد کمتر ازین کن ای بت سیمین‌تن کایزد به بدت باز دهد پاداشن
یکباره مکن همه بدیها با من لختی بنه ای دوست برای دشمن

ای شاه چو لاله دارد از تو دشمن دل تیره و چاک دامن و خاک وطن
چون چرخ چراست خصمت ای گرد افگن نالنده و گردان و رسن در گردن

بی تیر غمت پشت کمان دارم من دادم به تو دل ترا چو جان دارم من
پیش تو اگر چه بر زمین دارم پای دستی ز غمت بر آسمان دارم من

غمهای تو در میان جان دارم من شادی ز غم تو یک جهان دارم من
از غایت غیرتت چنان دارم من کز خویشتنت نیز نهان دارم من

بختی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از میانه بگریزم من

ای بی سببی همیشه آزرده‌ی من و آزردن تو ز طبع تو پرده‌ی من
بر چرخ زند بخت سراپرده‌ی من گر عفو کنی گناه ناکرده‌ی من

چون آمد شد بریدم از کوی تو من دانم نرهم ز گفت بد گوی تو من
بر خیره چر آنگ ه کنم سوی تو من بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من

از عشوه‌ی چرخ در امانم ز تو من و آزاد ز بند این و آنم ز تو من
هر چند ز غم جامه‌درانم ز تو من والله که نمانم ار بمانم ز تو من

دلها همه آب گشت و جانها همه خون تا چیست حقیقت از پس پرده و چون
ای بر علمت خرد رد و گردون دون از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون

در جنب گرانی تو ای نوشتکین حقا که کم از نیست بود وزن زمین
وین از همه طرفه‌تر که در چشم یقین تو هیچ نه و از تو گرانی چندین

بهرام دواند هر دو جوینده‌ی کین آن قوت ملک آمد و این قوت دین
هر روز کند اسب سعادت را زین بهرام فلک ز بهر بهرام زمین

پار ارچه نمی‌کرد چو کفرم تمکین امسال عزیز کرد ما را چون دین
در پرورش عاشقی ای قبله‌ی چین هم قهر چنان باید و هم لطف چنین

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو
گویی که چه کرده‌ام نگویی با من آن چیست نکرده‌ای چگویم با تو

ای طالع سعد روح فرخنده به تو وی صورت بخت عقل نازنده به تو
ای آب حیات شرع پاینده به تو ما زنده به دین و دین ما زنده به تو

ای قامت سرو گشته کوتاه به تو در شب مرو ای شده خجل ماه به تو
گر رنج رسد مباد ناگاه به تو آن رنج رسد به من پس آنگاه به تو

آنی که عدو چو برگ بیدست از تو در حسن زمانه را نویدست از تو
مه را به ضیا هنوز امیدست از تو این رسم سیه‌گری سپیدست از تو

بی آنکه به کس رسید پیوند از تو آوازه به شهر در پراکند از تو
کس بر دل تو نیست خداوند از تو ای فتنه‌ی روزگار تا چند از تو

جز گرد دلم گشت نداند غم تو در بلعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم نماند غم تو

ای مفلس ما ز مجلس خرم تو دل مرد رهی را که برآمد دم تو
شد بر دو کمان سنایی پر غم تو یا ماتم دل دارد یا ماتم تو

ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو اقبال فرو شد که برآمد دم تو
دیوانه شدست عقل در ماتم تو جان چیست که خون نگرید اندر غم تو

چون موی شدم ز رشک پیراهن تو وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا وآنرا شب و روز دست در گردن تو

دل سوخته شد در تف اندیشه‌ی تو بفکند سپر در صف اندیشه‌ی تو
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد چون موم شود در کف اندیشه‌ی تو

ای زلف و رخ تو مایه‌ی پیشه‌ی تو وی مطلع مه کناره‌ی ریشه‌ی تو
وی کشته هزار شیر در بیشه‌ی تو تو بی‌خبر و جهان در اندیشه‌ی تو

ای همت صد هزار کس در پی تو وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو
ای تعبیه جان عاشقان در پی تو ای من سر خویش کشته‌ام در پی تو

دل کیست که گوهری فشاند بی تو یا تن که بود که ملک راند بی تو
حقا که خرد راه نداند بی تو جان زهره ندارد که بماند بی تو

چون آتش تیز بی‌قرارم بی تو چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو
بر آب همی قدم گذارم بی تو از باد بپرس تا چه دارم بی تو

ای عقل اگر چند شریفی دون شو وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو
در پرده‌ی آن نگار دیگرگون شو با دیده درآی و بی زبان بیرون شو

اندر ره عشق دلبران صادق کو عذر است همه زاویه‌ها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو گیتی همه نطقست یکی ناطق کو

باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو آن کودک زن فریب مردافکن کو
گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت آن صبر که بازماند آن از من کو

ای معتبران شهر والیتان کو تابنده خدای در حوالیتان کو
وی قوم جمال صدر عالیتان کو زیبای زمانه بلمعالیتان کو

گفتی گله کرده‌ای ز من با که و مه بهتان چنین بر من بیچاره منه
از تو به کسی گله نکردم بالله گفتم که اگر نکوترم داری به

ما ذات نهاده بر صفاتیم همه موصوف صفت سخره‌ی ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه چون رفت صفت عین حیاتیم همه

گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه هرگز نشود بر تو دل بنده تباه
از گفته‌ی بدگوی ز ما عذر مخواه کایینه سیه نگردد از روی سیاه

از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه داری سه چهار پنج ماهم گمراه
ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه از هشت بهشت آمده‌ای در نه ماه

با من ز دریچه‌ای مشبک دلخواه از لطف سخن گفت و من استاده به راه
گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه

زین عالم بی وفا بپردازی به خود را ز برای حرص نگدازی به
عالم چو به دست ابلهان دادستند با روی زمانه همچنان سازی به

گر تو به صلاح خویش کم نازی به با حالت نقد وقت در سازی به
در صومعه سر ز زهد نفرازی به بتخانه اگر ز بت بپردازی به

جز یاد تو دل بهر چه بستم توبه بی ذکر تو هر جای نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه