سودای توام بیسر و بیسامان کرد | عشق تو مرا زندهی جاویدان کرد | |
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد | در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد |
□
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد | آنروز زمانه را زبون خواهی کرد | |
گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد | یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد |
□
چون چهرهی تو ز گریه باشد پر درد | زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد | |
اندر ره عاشقی چنان باید مرد | کز دریا خشک آید از دوزخ سرد |
□
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد | تا خصم من از جان تو برنارد گرد | |
گفتم که نبایدت غم جانم خورد | در کوی تو کشته به که از روی تو فرد |
□
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد | در عهد وفا نگر که چون آید مرد | |
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد | از هر چه گمان بری فزون آید مرد |
□
رو گرد سراپردهی اسرار مگرد | شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد | |
مردی باید زهر دو عالم شده فرد | کو درد به جای آب و نان داند خورد |
□
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد | شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد | |
گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد | چون گل بدرید جامه و رنگ آورد |
□
بس دل که غم سود و زیان تو خورد | بس شاه که یاد پاسبان تو خورد | |
نان تو خورد سگی که روبه گیرست | ای من سگ آن سگی که نان تو خورد |
□
هر کو به جهان راه قلندر گیرد | باید که دل از کون و مکان برگیرد | |
در راه قلندری مهیا باید | آلودگی جهان نه در برگیرد |
□
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد | آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد | |
او کارد به دست خویش میزان گیرد | تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد |