حادثهی چرخ بین فایدهی روزگار
|
|
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
|
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
|
|
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
|
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
|
|
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
|
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
|
|
سایق علمست این منتهی و مبتدی
|
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
|
|
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
|
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
|
|
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
|
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
|
|
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
|
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
|
|
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
|
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
|
|
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
|
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
|
|
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
|
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
|
|
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
|
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
|
|
دیده مجال سخن در وطن مفردی
|
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
|
|
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
|
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
|
|
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
|
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
|
|
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
|
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
|
|
دید چو در دولتش قاعدهی سرمدی
|
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
|
|
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
|
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
|
|
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
|
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
|
|
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
|
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
|
|
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
|