در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

از برای آبروی عاشقان بردار عشق عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند خیمه‌ی عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات

آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور کرد خالی بر درخت ارغوان کیسه‌ی قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل آفتاب سایه‌دار و سایه‌ی خورشیدفر
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر