ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن
|
|
دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
|
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست
|
|
جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
|
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان
|
|
ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
|
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار
|
|
خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
|
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او
|
|
نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
|
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز
|
|
وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
|
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست
|
|
زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
|
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش
|
|
جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
|
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
|
|
با چنین آتش حدیث چشمهی حیوان مکن
|
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست
|
|
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
|
در قبیلهی عاشقی آیین و رسم قبله نیست
|
|
گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
|
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
|
|
شاه را در کلبهی ادبار در زندان مکن
|
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
|
|
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
|
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو
|
|
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
|
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی
|
|
و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
|
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو
|
|
تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
|
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات
|
|
یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
|
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن
|
|
خاک در چشم هوسناکان دعویدار زن
|
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی
|
|
خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
|
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی
|
|
حد ناخوردن کنون بر جان زیرکسار زن
|
از برای آبروی عاشقان بردار عشق
|
|
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
|
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
|
|
پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
|
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
|
|
خیمهی عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
|
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان
|
|
اشک عاشقوار پاش و نعره عاشقوار زن
|
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان
|
|
شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
|
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب
|
|
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
|
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار
|
|
چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
|
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
|
|
چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
|
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست
|
|
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
|
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین
|
|
یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
|
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست
|
|
پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
|
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی
|
|
آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
|
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین
|
|
سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
|
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
|
|
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
|
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
|
|
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
|
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
|
|
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
|
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور
|
|
کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهی قمر
|
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پردهوار
|
|
صادقان را علم او چون صبح صادق پردهدر
|
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل
|
|
آفتاب سایهدار و سایهی خورشیدفر
|
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک
|
|
آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
|
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم
|
|
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
|
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک
|
|
و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
|
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن
|
|
وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
|
رتبت سامیش چون بسمالله آمد نزد عقل
|
|
ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
|
او و بسمالله تو گویی دو درند از یک صدف
|
|
او و بسمالله تو گویی دو برند از یک شجر
|
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
|
|
وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
|
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین
|
|
حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
|
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن
|
|
هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
|
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار
|
|
ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
|
تا نقاب از چهرهی جان مقدس بر گرفت
|
|
هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
|
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود
|
|
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
|
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان
|
|
ناوک اندر دیدهی دجال و گوش خر گرفت
|
مهرهای کش میندید اندر هه دریا سپهر
|
|
یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
|
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود
|
|
آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
|
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش
|
|
چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
|
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد
|
|
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
|
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام
|
|
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
|
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش
|
|
هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
|
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:
|
|
یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
|
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود
|
|
رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
|
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
|
|
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
|
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد
|
|
حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
|
برد آب روی بد دینان صفای رای او
|
|
تا دل ایشان ازین غم شعلهی آذر گرفت
|
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر
|
|
باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
|
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی
|
|
از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
|
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه
|
|
عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
|
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین
|
|
بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
|
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان
|
|
گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
|
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
|
|
با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
|
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست
|
|
این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
|
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را
|
|
این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
|
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه
|
|
تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
|
گرت باید تا هم اندر خطهی کون و فساد
|
|
نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
|
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بیعصا
|
|
دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بینگین
|
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست
|
|
کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
|
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک
|
|
عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
|
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی
|
|
«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
|
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را
|
|
از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
|
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس
|
|
زهره را بیسبحه ننگارد همی نقاش چین
|
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست
|
|
ورنه از پند تو کروبی شدی روحالامین
|
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو
|
|
بوذر دیگر همی خواند کرامالکاتبین
|
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»
|
|
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
|
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
|
|
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
|
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
|
|
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
|
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
|
|
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
|
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
|
|
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
|
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
|
|
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
|
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
|
|
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
|
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
|
|
نام کردند آسمانها را خراسانی دگر
|
در حق خود هم ز حق تشریف او چون میرسد
|
|
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
|
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
|
|
نیز مر روحالقدس را هیچ پنهانی دگر
|
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
|
|
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
|
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
|
|
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
|
از ورای پردههای کن فکان در علم عشق
|
|
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
|
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
|
|
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
|
تا کنون از استواری علت اولا نیافت
|
|
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
|
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
|
|
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
|
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
|
|
تنت بیجنبش نخواهد بود و جانت بیثبات
|
ای به همت بوده بیسعی سپهر و آفتاب
|
|
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
|
ای مرا در روضهی فضل آوریده بعد از آنک
|
|
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
|
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
|
|
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
|
گر نهای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
|
|
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
|
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
|
|
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
|
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
|
|
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
|
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
|
|
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
|
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
|
|
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
|
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
|
|
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
|
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
|
|
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
|
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
|
|
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
|
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
|
|
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
|
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
|
|
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
|
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
|
|
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
|
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
|
|
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
|
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
|
|
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
|
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
|
|
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
|
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
|
|
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
|
قابل مدحی نداری چون خط اول همال
|
|
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
|
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
|
|
لیک بیمعنی همی در پیش هر خر خیر خیر
|
از برای پارهای نان برد نتوان آبروی
|
|
وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
|
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
|
|
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
|
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
|
|
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
|
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
|
|
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
|
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
|
|
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
|
سرمهی بخشش چه سود آنرا که دیدهی مدح گوی
|
|
کرده باشد انتظار وعدهی صلت ضریر
|
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
|
|
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
|
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
|
|
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
|
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
|
|
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
|
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
|
|
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
|
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
|
|
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
|
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
|
|
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
|
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
|
|
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
|
سیرتت را چون بقای بارنامهی صورتست
|
|
سیرتت را زندگی چون بارنامهی صور باد
|
آب دستت در دماغ یافهگویان مشک گشت
|
|
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
|
خانهی حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
|
|
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
|
در دوام بینیازی بر مثال عقل و نفس
|
|
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
|
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
|
|
و آنکه سابقتر به ابداع تو با منشور باد
|
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
|
|
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
|
ای سرور میوهی دلهای اهل روزگار
|
|
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
|
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
|
|
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
|
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
|
|
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
|
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
|
|
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
|
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
|
|
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
|
گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
|
|
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
|
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
|
|
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
|
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
|
|
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
|
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
|
|
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
|
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
|
|
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
|
ای بیوفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
|
|
چندین چرا داری فغان ای بیوفا ای پاسبان
|
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
|
|
افتاد کار من به جان ای بیوفا ای پاسبان
|
همراه عاشق گشتهای با عاشق سرگشتهای
|
|
هم یار دیرین گشتهای ای بیوفا ای پاسبان
|
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
|
|
گشت این تنم چون موی تو ای بیوفا ای پاسبان
|
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
|
|
در خون دل ما را مجوش ای بیوفا ای پاسبان
|
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
|
|
زار و گرفتار توام ای بیوفا ای پاسبان
|
خاک درت را بندهام دایم ترا جویندهام
|
|
هستم بدین تا زندهام ای بیوفا ای پاسبان
|
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
|
|
جور و زبردستی مکن ای بیوفا ای پاسبان
|
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
|
|
از او بدین حالم همی ای بیوفا ای پاسبان
|
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
|
|
بر جان او این بسته شد ای بیوفا ای پاسبان
|
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
|
|
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
|
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
|
|
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
|
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
|
|
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
|
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
|
|
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
|
معشوق خود را بندهام در عالمش جویندهام
|
|
هستم برین تا زندهام ای سنگدل ای پاسبان
|
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
|
|
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
|
من روز و شب گریانترم وز عشق با افغانترم
|
|
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان
|