شمسهی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر
|
|
آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
|
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت
|
|
لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
|
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا
|
|
مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
|
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی
|
|
وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
|
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید
|
|
لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
|
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار
|
|
یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
|
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ
|
|
مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
|
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو
|
|
حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
|
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار
|
|
مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
|
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت
|
|
دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر
|
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
|
|
نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
|
یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را
|
|
بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
|
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج
|
|
نور او روشن همی دارد ره همنام را
|
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه
|
|
مایهی خونی نماند اندر جگر ضرغام را
|
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر
|
|
حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
|
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد
|
|
من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
|
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او
|
|
دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
|
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که
|
|
تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
|