در عالم نجات خرامید و باز رست
|
|
از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او
|
آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان
|
|
از عقل و قال او وز افلاک و حال او
|
تنها شدن ازین هم تنها چه غم چو هست
|
|
با روح او چو حور نشسته خصال او
|
چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست
|
|
او را چو دست بر گهر لایزال او
|
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
|
|
میر و امام امت سیف المناظرین
|
ای بنیت تو طعمهی صرف زمان شده
|
|
وی تربت تو سرمهی چشم روان شده
|
ای در سرای کسب خرامیده مردوار
|
|
از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده
|
از بی امل شدنت هنر بی عمل شده
|
|
وز بی روان شدنت روان بی زبان شده
|
از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک
|
|
تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده
|
مویت چو مورد بود کنون نسترن شده
|
|
رویت چو لاله بود کنون زعفران شده
|
در پیش فر سایهی حکم آمده به عشق
|
|
او را همای خوانده و خود استخوان شده
|
ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده
|
|
وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده
|
ای جسم جانپذیر تو خوش خوش ز روی لطف
|
|
هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده
|
و آنگه ز بالکانهی روحانیان چو دل
|
|
جای روان بدیده و با دل روان شده
|
ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد
|
|
ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده
|
جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع
|
|
تن را بخورده جانت و بر آسمان شده
|
بی منت سوال گمانت یقین شده
|
|
بی زحمت خیال جنانت جنان شده
|
از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا
|
|
روحت چنانکه عقل نداند چنان شده
|
هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق
|
|
بی طمطراق عقل فضولی عیان شده
|
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
|
|
میر و امام امت سیف المناظرین
|