اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی | وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی | |
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی | همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی | |
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسمالله | ترا هر دم هزاران نعرهی «هل من مزید» ستی | |
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان | ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی |
□
پسری دیدم پوشیده قبای | گفتم او را که به نزدیک من آی | |
گفت من دیر بمانم نایم | گفتم او را که بیا ژاژ مخای | |
دیر کی مانی جایی که بود | سیم در دست و گروگان در پای | |
من اگر ایستادهام مسته | خویشتن گر نشستهای مستای | |
زان که تو فتنهای و من علمم | تو نشسته بهی و من بر پای |
□
به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم | نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای | |
دو پای دارم چار دگر بباید از آنک | به هفت کشور نتوان رسید بیشش پای | |
چنان زندگانی کن ای نیک رای | از آن پس که توفیق دادت خدای | |
که خایند ز اندوهت انگشت دست | چو اندر زمینت آید انگشت پای | |
مکن در جهان زندگانی چنانک | جهانی به مرگ تو دارند رای |
□
سخا و سخن جان محضست ایرا | که از خوب گویی و از خوشخویی | |
بماند همی زنده بی کالبد | ز من شعر نیک و ز تو نیکویی |
□
نکند دانا مستی نخورد عاقل می | ننهد مرد خردمند سوی مستی پی | |
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا | نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی | |
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او | ور کنی عربده گویند که او کرد نه می |
□
کسی را کو نسب پاکیزه باشد | به فعل اندر نیاید زو درشتی |