در مدح بهرامشاه

خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او پسته‌ی دربار او لعل گهر پوش او
کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش زان که نداند همی شکل لبش هوش او
چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک هست نهان جای عقل در لب خاموش او
جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او حجله‌ی عقلست و جان گوش سخن کوش او
گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او
مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او پایه‌ی کفرست و دین جوشن و شب پوش او
از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او
دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او
در هوس هجر او دوزخیانند خلق شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او
سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او