در حادثه‌ی زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید

چو بسته‌های زمانه گشاده خواهد گشت چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست خدای بندد کار و خدای بگشاید

ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید

داستان پسر هند مگر نشنیدی که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست مادر او جگر عم پیمبر بمکید
خود به ناحق حق داماد پیمبر بگرفت پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم لعنة الله یزیدا و علی حب یزید

اگر رای رحمت شود با دلم دمی بو که بی‌زای زحمت زید
مگس را کند در زمان نامزد که تا بر سر رای رحمت رید

چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید
گردون زبان عقل مرا قفل برفگند و ایام چشم بخت مرا میل در کشید

کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت نشان بی‌نشانی را نشان او نشان گردد
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن چو کوران بی‌بصر گردد چو گنگان بی‌زبان گردد
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد