در حادثهی زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید
چو بستههای زمانه گشاده خواهد گشت | چنان گشاید گویی که آن چنان باید | |
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی | از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید | |
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ | خدای رحمت پس آنگهیش بنماید | |
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست | خدای بندد کار و خدای بگشاید |
□
ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان | چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید | |
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر | یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید |
□
داستان پسر هند مگر نشنیدی | که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید | |
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست | مادر او جگر عم پیمبر بمکید | |
خود به ناحق حق داماد پیمبر بگرفت | پسر او سر فرزند پیمبر ببرید | |
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم | لعنة الله یزیدا و علی حب یزید |
□
اگر رای رحمت شود با دلم | دمی بو که بیزای زحمت زید | |
مگس را کند در زمان نامزد | که تا بر سر رای رحمت رید |
□
چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک | در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید | |
گردون زبان عقل مرا قفل برفگند | و ایام چشم بخت مرا میل در کشید |
□
کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد | گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد | |
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت | نشان بینشانی را نشان او نشان گردد | |
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن | چو کوران بیبصر گردد چو گنگان بیزبان گردد | |
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را | پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد | |
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد | به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد | |
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده | ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد |