در جواب هجای یکی از معاندان

پس چو دون پروریست پیشه‌ی او ز چه رو او سوی تو رای کند
کانچه خلقان به زیر پای کنند او همی بر کنار جای کند
کی سر صحبت سران دارد آنکه پیوسته کار پای کند

با دلی رفته به استسقا که معاصیش هیچ غم نکند
با چنین دل چه جای بارانست کابر بر تو کمیز هم نکند
با همه خلق جهان گر چه از آن بیشتر بی‌ره و کمتر به رهند
تو چنان زی که بمیری برهی نه چنان چون تو بمیری برهند

آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود تا کی این شعبده و وعده و این بند بود
تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست که به آمد شد بی‌فایده خرسند بود