پس چو دون پروریست پیشهی او | ز چه رو او سوی تو رای کند | |
کانچه خلقان به زیر پای کنند | او همی بر کنار جای کند | |
کی سر صحبت سران دارد | آنکه پیوسته کار پای کند |
□
با دلی رفته به استسقا | که معاصیش هیچ غم نکند | |
با چنین دل چه جای بارانست | کابر بر تو کمیز هم نکند | |
با همه خلق جهان گر چه از آن | بیشتر بیره و کمتر به رهند | |
تو چنان زی که بمیری برهی | نه چنان چون تو بمیری برهند |
□
آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود | تا کی این شعبده و وعده و این بند بود | |
تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست | که به آمد شد بیفایده خرسند بود |