قصیده

تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را

ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش همچو گوهر که بیاراید مر معدن را
دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را

گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب

تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب

مال هست از درون دل چون مار وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتی را از درون مرگ و از برون مرکب