تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو | من که موزون شدهام تا چکنم وزان را |
□
ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش | همچو گوهر که بیاراید مر معدن را | |
دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا | هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را |
□
گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست | زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب | |
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی | هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب |
□
تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک | شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب | |
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک | روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب |
□
مال هست از درون دل چون مار | وز برون یار همچو روز و چو شب | |
او چنانست کاب کشتی را | از درون مرگ و از برون مرکب |