ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
|
|
چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
|
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق
|
|
تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
|
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع
|
|
آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
|
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز
|
|
سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
|
همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار
|
|
دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری
|
با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن
|
|
بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
|
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص
|
|
آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
|
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل
|
|
چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
|
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح
|
|
هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
|
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری
|
|
مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
|
راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست
|
|
آب شهوت می ببردش آبروی دختری
|
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس
|
|
مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
|
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل
|
|
وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
|
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت
|
|
هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
|
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست
|
|
چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
|
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی
|
|
ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
|
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم
|
|
پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
|
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای
|
|
خرقهپوشان را بود آنجا مسلم عبقری
|
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان
|
|
صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
|
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن
|
|
گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری
|
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو
|
|
مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری
|
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم
|
|
منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
|
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند
|
|
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
|
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ
|
|
مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
|
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت
|
|
هردو بیآرام و تو کاری گرفته سرسری
|
گر چه عمر نوح یابی اندرین خطهی فنا
|
|
تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری
|
زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد
|
|
زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری
|
لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد
|
|
زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری
|
گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس
|
|
خانه پرداز از کرهی خاکی و چرخ چنبری
|
عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس
|
|
کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری
|
اندرین عالم نیابی محرمی مر جانت را
|
|
جز صفای احمدی و جز سخای حیدری
|
ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه
|
|
والله را یک دم ز الا الله هرگز بر خوری
|
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه
|
|
خفتهای تو هان بده انصاف گر دین پروری
|
گر هوای نفس جویی از در دین در میای
|
|
یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری
|
تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی
|
|
هم ببینی حال خود را مهرهای یا گوهری
|
خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم
|
|
تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری
|
با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر
|
|
ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری
|
مر مخالف را جهیدن هست با او همچنانک
|
|
با عصای موسوی خود اسب تازد سامری
|
بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار
|
|
همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری
|
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی
|
|
هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری
|
رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک
|
|
زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری
|
بود نوشروان عادل کافری در عهد خود
|
|
داد دادی باز هر مظلوم را از داوری
|
شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب
|
|
کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری
|
چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض
|
|
این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری
|
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری
|
|
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
|
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
|
|
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
|
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
|
|
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
|
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
|
|
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
|
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
|
|
تشنه این را می کشی و آن هر دو را میپروری
|
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
|
|
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
|
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
|
|
زان که دیوانهست و مرده عاقل و جان ایدری
|
چشمهی حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
|
|
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
|
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
|
|
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
|
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
|
|
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
|
تا سلیمانوار خاتم باز نستانی ز دیو
|
|
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
|
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
|
|
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
|
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
|
|
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
|
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
|
|
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
|
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
|
|
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
|
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
|
|
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
|
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
|
|
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
|
چون در خیبر بجز حیدر نکند از بعد آن
|
|
خانهی دین را که داند کرد جز حیدر دری
|
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
|
|
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
|
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
|
|
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
|
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
|
|
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
|
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
|
|
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
|
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
|
|
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
|
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
|
|
حملهی باز خشین و خندهی کبک دری
|
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
|
|
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
|
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
|
|
بندهی کبری نه بندهی پادشاه اکبری
|
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
|
|
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
|
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
|
|
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
|
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
|
|
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
|
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
|
|
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
|
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
|
|
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
|
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
|
|
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
|
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
|
|
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
|
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
|
|
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
|
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
|
|
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
|
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
|
|
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
|
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
|
|
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
|
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
|
|
تا به جان خامهی هوس را کرد خواهی دفتری
|
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
|
|
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
|
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
|
|
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
|
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزهگوی
|
|
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهی ساحری
|
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
|
|
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
|
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
|
|
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
|
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
|
|
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
|
فتنه شد شعر تو چون گوسالهی زرین یکی
|
|
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
|
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
|
|
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
|
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
|
|
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
|
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
|
|
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
|
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
|
|
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
|
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
|
|
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
|
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
|
|
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
|
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
|
|
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
|
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
|
|
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
|
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
|
|
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
|
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
|
|
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
|
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
|
|
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
|
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
|
|
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
|
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
|
|
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
|
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
|
|
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
|
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
|
|
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
|
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
|
|
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
|
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
|
|
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
|
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
|
|
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
|
تو چو موش از حرص دنیا گربهی فرزند خوار
|
|
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
|
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
|
|
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
|
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
|
|
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
|
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
|
|
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
|
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
|
|
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمینبری
|
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
|
|
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
|
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
|
|
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
|
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
|
|
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
|
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
|
|
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
|
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
|
|
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
|
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
|
|
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
|
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
|
|
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
|
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
|
|
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
|
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
|
|
راستی میخ و طناب خیمهی نیلوفری
|
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
|
|
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
|
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
|
|
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
|
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
|
|
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
|
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
|
|
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
|
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
|
|
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
|
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
|
|
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
|
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
|
|
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
|
از خانه برون رفتم من دوش به نادانی
|
|
تو قصهی من بشنو تا چون به عجب مانی
|
از کوه فرود آمد زین پیری نورانی
|
|
پیداش مسلمانی در عرصهی بلسانی
|
چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی
|
|
گفتم که بلی دارم بی سستی و کسلانی
|
گفتا که هلاهین رو گر بر سر پیمانی
|
|
دانم که مرا زین پس نومید نگردانی
|
رفتم به سرایی خوش پالیزه و سلطانی
|
|
نه عیب ز همسایه نه بیم ز ویرانی
|
در وی نفری دیدم پیران خراباتی
|
|
قومی همه قلاشان چون دیو بیابانی
|
معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی
|
|
همچون الف کوفی از عوری و عریانی
|
این باخته دراعه و آن باخته بارانی
|
|
این گفته که بتانی وان گفته که نستانی
|
می گفت یکی رستم زان ظلمت نفسانی
|
|
می گفت یکی دیگر ما «اعظم برهانی»
|
این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی
|
|
و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی
|
ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی
|
|
گفتم که چو قومند این ای خواجهی روحانی
|
گفت: اهل خراباتند این قوم نمیدانی
|
|
آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی
|
هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی
|
|
کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی
|
ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی
|
|
باید که تو این اسار از خلق بپوشانی
|
زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی
|
|
پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی
|
ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی
|
|
در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی
|
در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی
|
|
حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی
|
چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی
|
|
دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی
|
تا دید سنایی را در مجلس روحانی
|
|
با دست به دست او زین زهد به سامانی
|
امروز بدانست او کان صدر مسلمانی
|
|
چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی
|