با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری
|
|
با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری
|
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین
|
|
چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری
|
خورشید نماینده بتی ماه جبینی
|
|
کافور بناگوش مهی مشک عذاری
|
خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله
|
|
کرده ز ره غالیه آساش حصاری
|
از تیر مژهی کوه گذارش دل عاشق
|
|
خسته شده و پر خون همچون گل ناری
|
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس
|
|
با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری
|
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی
|
|
در چشمش از آب دو لب چون باده خماری
|
زین عشوه فروشندهی پیوسته دروغی
|
|
زین بیهده اندیشهی بگسسته فساری
|
چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری
|
|
چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری
|
آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه
|
|
چون آب نبینیش به یک جای قراری
|
اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی
|
|
و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری
|
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم
|
|
جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری
|
ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی
|
|
چون صبر من از من کند آن ماه کناری
|
اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته
|
|
کردست کناره ز پی بوس و کناری
|
امروز بدیدمش به نومیدی گفتم
|
|
کز ریش منت شرم همی ناید باری
|
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه
|
|
افروخت درین دل ز سر شوخی ناری
|
گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی
|
|
با ما چه حسابت ترا یا چه شماری
|
سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم
|
|
گلزار نیابی تو مشو در گلزاری
|
بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم
|
|
والله که نیابی تو ازین گلبن خاری
|
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم
|
|
خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری
|
در پردهی اندیشه بیارای عروسی
|
|
پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری
|
آن آیت احسان و شرف زنگی محسن
|
|
کاسوده شده از رستهی احسانش دیاری
|
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
|
|
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری
|
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر
|
|
همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری
|
دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی
|
|
گلبن شود از قوت عونش چو چناری
|
حزمش کند اندر شکم خاک مقامی
|
|
حلمش کند اندر گهر باد قراری
|
حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید
|
|
در آتش و در آب قراری و وقاری
|
ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری
|
|
وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری
|
در روی سخا از دل چون بحر تو آبی
|
|
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری
|
چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی
|
|
چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری
|
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
|
|
گر بروزد از موکب عزم تو غباری
|
چون لعل فسرده شود آب همه دریا
|
|
گر تاب دهد آتش عزم تو شراری
|
ای مرحکما را ز یسار تو یمینی
|
|
وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری
|
بر اسب امید آمده مجدود سنایی
|
|
در زیر پی از بهر کفت راهگذاری
|
زیرا که ز بیپیرهنی از قبل شرم
|
|
در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری
|
از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج
|
|
چون شپرکی ساخته از روز حصاری
|
ای خواجهی با جود بدان از قبل آنک
|
|
دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری
|
کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله
|
|
گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری
|
چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف
|
|
چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری
|
چون گردهی پیه تنک آن کون چو دنبه
|
|
از پارهی شلوار برون آمده پاری
|
از پارهی شلوار همی تابد لعلش
|
|
چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری
|
از نازکی و تازگی و فربهی او
|
|
گوی چو نگاری که نگنجد به کناری
|
بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی
|
|
چون شیر و درو موی پدید آمده تاری
|
وندر بن این سفجهی سیمین کفیده
|
|
نابوده و نامیخته آهخته خیاری
|
ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب
|
|
این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری
|
ارزد برت ای کون همه خوبان دیده
|
|
این شخص به دراعه و این کون به ازاری
|