این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی
|
|
دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی
|
تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته
|
|
سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی
|
قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید
|
|
پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی
|
هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع
|
|
تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی
|
چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ
|
|
ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی
|
جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم
|
|
تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی
|
کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو
|
|
آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی
|
کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو
|
|
از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی
|
روزنی بود از برای روز رویت بر دلم
|
|
از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی
|
شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار
|
|
از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی
|
از برون آفرینش گلشنی بر ساختی
|
|
برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی
|
رشتهی تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر
|
|
سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی
|
از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر
|
|
جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی
|
زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست
|
|
دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی
|
پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست
|
|
آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی
|
شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش
|
|
زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی
|
چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو
|
|
زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی
|