ای ز عشق دین سوی بیتالحرام آورده رای
|
|
کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای
|
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
|
|
سر فدا کرده به پیش نیزههای سرگرای
|
گه تمامی داده مایهی آب دستت را فلک
|
|
گه غلامی کرده سایهی خاکپایت را همای
|
از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان ز خان
|
|
وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای
|
ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند
|
|
وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای
|
از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب
|
|
از خرد یزدانشناسی وز زبان یزدان سنای
|
چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین
|
|
چون تویی هرگز نزاید گنبد آزادهزای
|
بندهی جود تو زیبد آفتاب نور بخش
|
|
مطرب بزم تو شاید زهرهی بربط سرای
|
چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز
|
|
از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای
|
تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ
|
|
بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای
|
منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان
|
|
همچو بیجانان ز جان و بی دلان از دلربای
|
چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک
|
|
کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای
|
مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک
|
|
می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای
|
سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق
|
|
گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای
|
سوی خانهی دوست ناید چون قوی باشد محب
|
|
وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای
|
احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت
|
|
گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای
|
دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک
|
|
سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای
|
در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست
|
|
من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای
|
از دل و جان رفت باید سوی خانهی ایزدی
|
|
چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای
|
نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود
|
|
ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای
|
حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج
|
|
رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای
|
صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک
|
|
عالمالسر نیک داند های هوی از های های
|
رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو
|
|
گرت دونی از حد خامی درآید گو درای
|
کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو
|
|
کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای
|
چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو
|
|
دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای
|
این شرف بس باشدت کواز خیزد روز حشر
|
|
کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای
|
تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد
|
|
نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای
|
ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی
|
|
بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
|
گر باطنت از نور یقینست منور
|
|
بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
|
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس
|
|
بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
|
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
|
|
باطل شودش اصل به چونی و چرایی
|
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
|
|
بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
|
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقیندان
|
|
کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
|
این هست وجودش متعلق به مجازی
|
|
و آن هست حصولش متولد ز ریایی
|
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند
|
|
هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
|
تو بسته شده در گره آز شب و روز
|
|
وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
|
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده
|
|
پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
|
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت
|
|
همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
|
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل
|
|
در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
|
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
|
|
نایدت زد و برد قبایی و کلایی
|
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت
|
|
حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
|
بیرون کن ازین خانهی خاکی دل خود را
|
|
وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
|
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
|
|
بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
|
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی
|
|
وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
|
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید
|
|
حقا که بود موقن و باقی به بقایی
|
در حوصلهی تنگ تو زین بیش نگنجد
|
|
این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
|
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید
|
|
وندر ره توحید چنین جوی بهایی
|
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس
|
|
یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
|
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی
|
|
بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
|
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول
|
|
از دیده نمودی ره تحقیق سنایی
|
دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی
|
|
اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی
|
تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک
|
|
روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی
|
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
|
|
که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی
|
جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت
|
|
اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی
|
گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس
|
|
چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی
|
وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را
|
|
به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی
|
دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری
|
|
چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی
|
ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان
|
|
مگر کان عالم پر خیر بیچون و چرا یابی
|
تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه
|
|
بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی
|
اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد
|
|
اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی
|
به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی
|
|
که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی
|
به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی
|
|
که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی
|
به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی
|
|
که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی
|
حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی
|
|
که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی
|
همان مهد مسیحا دم نگر کو بیپدر چون بد
|
|
حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی
|
درخت و آن شب تاریک و شعلهی آتش روشن
|
|
اگر زان چوب میجویی تو آن معنی کجا یابی
|
ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهی یوسف
|
|
در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی
|
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا
|
|
بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی
|
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم
|
|
حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی
|
معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده
|
|
که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی
|
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی
|
|
قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی
|
تحرک ز آب میآید به سنگ آسیا هزمان
|
|
تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی
|
تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی
|
|
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی
|
نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان
|
|
تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی
|
سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد
|
|
تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی
|
تو راه دین ایزد را نمیدانی وگر جویی
|
|
هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی
|
هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد
|
|
نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی
|
چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر
|
|
ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی
|
وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی
|
|
ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی
|