کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
|
|
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
|
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
|
|
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
|
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
|
|
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
|
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
|
|
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
|
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
|
|
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
|
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
|
|
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
|
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
|
|
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
|
کمر به دست تو آید همی سلیمانوار
|
|
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
|
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
|
|
هزار خانهی درویش را به نوک قلم
|
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
|
|
گلیم موسی عمران و چادر مریم
|
ز بهر ده درم قلب را نداری باک
|
|
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
|
شراب جنت و حور و قصور می طلبی
|
|
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
|
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
|
|
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
|
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
|
|
چنانکه اهل شیاطین ز توبهی آدم
|
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
|
|
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
|