زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار
|
|
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
|
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
|
|
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
|
مایهی عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
|
|
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
|
بارنامهی چشم آهو از دو دیده کرد پست
|
|
کارنامهی ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
|
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
|
|
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
|
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
|
|
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
|
روی خوبش چو نگری فتنهی جهانی بین ازو
|
|
فتنه فتنهست ای برادر خواه منبر خواه دار
|
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
|
|
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
|
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
|
|
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
|
روی او اندر صفا و روشنی چون آینهست
|
|
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
|
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
|
|
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
|
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
|
|
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
|
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
|
|
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
|
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
|
|
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
|
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
|
|
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
|
هر که روزی بی رضایش چهرهی زیباش دید
|
|
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
|
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
|
|
هر چه بر رویش طبیعت میبیفزاید نگار
|
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
|
|
هست بسیاری تبهتر عهد امسالش ز پار
|
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
|
|
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
|
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
|
|
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
|
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
|
|
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
|
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
|
|
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
|
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
|
|
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
|
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
|
|
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
|
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
|
|
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
|
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشکست
|
|
در طویلهی عشوهی او صد کس اندر انتظار
|
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
|
|
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
|
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
|
|
کاش اندر سنگ باشد پنبهای در پنبهزار
|
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
|
|
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
|