اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد
|
|
من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
|
وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد
|
|
من آن هستم که آن از بینشانیها نشان دارد
|
وگر با نقطهای وهمم کسی همبر بود او را
|
|
هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
|
ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد
|
|
اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
|
نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من
|
|
چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد
|
سبکتر کفهی ذاتی گرانتر کفهی جانی
|
|
وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد
|
منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان
|
|
اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد
|
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من
|
|
نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد
|
فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی
|
|
ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد
|
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بیچگونه و چون
|
|
که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
|
چه جای بیچگونه و چون که فوق اینست و این معنی
|
|
چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد
|
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من
|
|
بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد
|
هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین
|
|
وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد
|
هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو
|
|
یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد
|
که داند تا چه چیزم من که باری من نمیدانم
|
|
وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد
|
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو
|
|
به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد
|
چو اندر باردان من یکی ذره نمیگنجد
|
|
چگونه کل موجودات را در باردان دارد
|
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز
|
|
اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد
|
هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد
|
|
که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد
|
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز
|
|
کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
|
هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش
|
|
گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
|
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل
|
|
مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
|
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد
|
|
ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
|
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد
|
|
بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
|
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی
|
|
چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
|
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه
|
|
ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
|
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها
|
|
همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
|
چنان شادم ز عشق او که جان را میبرافشانم
|
|
چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
|
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن
|
|
که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
|
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد
|
|
چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
|
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه
|
|
وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
|
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم
|
|
مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
|
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن
|
|
نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
|
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد
|
|
از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
|
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را
|
|
اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
|
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان
|
|
یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
|
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس
|
|
وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
|
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی
|
|
ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
|
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد
|
|
که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
|
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم
|
|
ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
|
مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن
|
|
نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
|
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم
|
|
وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
|
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را
|
|
برد از این معانیها که در بسته میان دارد
|
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان
|
|
کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
|
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد
|
|
به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
|
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران
|
|
همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
|
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم
|
|
چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
|
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را
|
|
سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
|
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری
|
|
نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
|
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد
|
|
چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
|
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم
|
|
مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد
|