در مذمت اهل روزگار

مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت هر که جوینده‌ی فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه حیله‌ی بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست