سنایی کنون با ضیا و سناست
|
|
که بر وی ز سلطان سنت ثناست
|
بدین مدح بر وی ز روحالقدس
|
|
همه تهنیت مرحبا مرحباست
|
اگر خاطرش را به خط خطیر
|
|
همی عالم عقل خواند سزاست
|
که جز عالم عقل نبود بلی
|
|
که بر وی چنو خواجهای پادشاست
|
علیبن هیصم که این هفت حرف
|
|
سه روح و چهار اسطقسات ماست
|
سه حرفست نامش که در مرتبت
|
|
سه روحست آن نطق و حس و نماست
|
زهای واعظ صلب همچون کلیم
|
|
که وعظ تو کوران دین را عصاست
|
به وعظت اگر مبتدع نگرود
|
|
همان وعظ بر جان او اژدهاست
|
کسی کو الف نیست با آل تو
|
|
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
|
در اقلیم ادراک احیای او
|
|
خرد را و جان را ریاست ریاست
|
تو فوق همه عالمانی به علم
|
|
که این فوق در علم بیمنتهاست
|
خصال و جمال تو در چشم عقل
|
|
همه صورت و سیرت مصطفاست
|
همه صیت و صوت امامان دین
|
|
به پیش کمال و کلامت صداست
|
تو از فوق و جسم و جهت برتری
|
|
که فوق تو نقش خیالات ماست
|
ز دیوان خلق تو مر خلق را
|
|
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
|
به تصحیف آن مذهبم کردهای
|
|
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
|
مرا ماه خواندی درستست از آنک
|
|
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
|
چگویم که کار همه خلق را
|
|
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
|
تو دانی که بر درگه لایزال
|
|
در برترین الاهی رضاست
|
به من مقعد صدق گفتی هری ست
|
|
هری کیست کاین نام بر من سزاست
|
که جان و تنم معدن مدح تست
|
|
گرش مقعد صدق خوانی رواست
|
خط و شعر تو دید چشم و دلم
|
|
چه جای خط و شعر چین و ختاست
|
نفسهای روحانیان را کسی
|
|
اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
|
ز جزو تو آن شربها خورد جان
|
|
که خود عقل کلی از آن ناشتاست
|
فلک در شگفت از تو گر چند او
|
|
بر از آتش و آب و خاک و هواست
|
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
|
|
علی هیصمست و علی مرتضاست
|
قضای ثنای چو تو مهتری
|
|
مرا هم ز تایید رسم و قضاست
|
مرا این تفضل که خلق تو کرد
|
|
ز افضال فضل بن یحیا عطاست
|
ز سیارهدان آنکه سیارهوار
|
|
به ممدود و مقصود از وی رواست
|
گرم جان ندادی به تشریف خویش
|
|
مرا این شرف از کجا خواست خاست
|
که چون من خسی را ز چون تو کسی
|
|
چنین زینت و رتبت و کبریاست
|
اگر چند باران ز ابرست لیک
|
|
ز دریا فراموش کردن خطاست
|
ثنا و ثواب جزیل و جمیل
|
|
برو بیش ازیرا که او مقتداست
|
تو دانی که از حضرت مصطفا
|
|
برین گفتهی من فرشته گواست
|
تو شرعی و او دین و در راه حق
|
|
نه آن زین نه این زان زمانی جداست
|
تو و او چنانید کن صدر گفت
|
|
دو دستست الله را هر دو راست
|
من ار آیم ار نی همی دان که جان
|
|
ز خاک درت با قبای بقاست
|
چه تشویر دارم چو دانم که این
|
|
ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
|
چه ترسم چو از جان و ایمان تو
|
|
به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
|
محالست اینجا دعا کز محل
|
|
زمین تو خود آسمان دعاست
|