همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
|
|
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
|
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
|
|
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
|
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
|
|
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
|
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
|
|
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
|
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
|
|
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
|
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود
|
|
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
|
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
|
|
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
|
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
|
|
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
|
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
|
|
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
|
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
|
|
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
|
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
|
|
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
|
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
|
|
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
|
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
|
|
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
|
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
|
|
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
|
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی
|
|
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
|
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
|
|
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
|
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
|
|
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
|
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
|
|
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
|
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
|
|
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
|
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
|
|
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
|