زهرهی مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
|
|
گردهی گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
|
حربهی بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه
|
|
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
|
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
|
|
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
|
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
|
|
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
|
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
|
|
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
|
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
|
|
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
|
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار
|
|
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
|
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
|
|
کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها
|
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
|
|
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
|
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
|
|
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
|
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
|
|
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
|
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
|
|
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
|
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست
|
|
عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا
|
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
|
|
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
|
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
|
|
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
|
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
|
|
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
|
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
|
|
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
|
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
|
|
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
|
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
|
|
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
|
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
|
|
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
|