هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق | محرومتر از تو نشناسم بشری را | |
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی | زین بیش بصیرت نبود بیبصری را | |
من سغبهی تسبیح و نماز تو نیم هیچ | این فضل همی گویی ای خواجه دری را | |
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد | بیهوده همی گویی زین صعبتری را | |
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر | منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را | |
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا | آنجا چه بقا ماند نور قمری را | |
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی | دانی خطری نیست کنون محتکری را | |
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در | کم گیر ز ذریت آدم پسری را |