برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی
|
|
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
|
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
|
|
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
|
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
|
|
از ما سجدهگاهی وز مشک تکیهگاهی
|
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
|
|
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
|
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
|
|
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
|
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
|
|
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
|
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
|
|
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
|
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
|
|
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
|
از دام دل شکرتان هر دانهای و شهری
|
|
ا زجام جان ستانتان هر قطرهای و شاهی
|
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
|
|
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
|
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
|
|
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
|
زینان سیاه گرتر نشنیدهام سپیدی
|
|
زینها سپیدگرتر کم دیدهام سیاهی
|
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
|
|
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
|
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
|
|
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
|
از روی بینیازی بیجاده که رباید
|
|
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
|
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
|
|
آهی همی برآید جانی میان آهی
|