الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
|
|
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
|
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
|
|
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
|
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
|
|
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
|
همی خور بادهی صافی ز غم آن به که کم لافی
|
|
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
|
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
|
|
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
|
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
|
|
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
|
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
|
|
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
|
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
|
|
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
|