ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی
|
|
مانندهی یعقوب شد از درد جدایی
|
تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید
|
|
هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی
|
گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را
|
|
گه باز کند زلف تو دعوی خدایی
|
با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست
|
|
کس را بگذشتن ز سر حد گدایی
|
در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست
|
|
جان را ز خم زلف تو امید رهایی
|
بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس
|
|
کاندر همه تن کس بنداند که کجایی
|
بس نادره کرداری وین نادرهای بس
|
|
کان همهای و همه جویان که کرایی
|
از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید
|
|
ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی
|
آنجا که تویی من نتوانم که نباشم
|
|
وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی
|