عقل و جانم برد شوخی آفتی عیارهای
|
|
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای
|
زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی
|
|
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخوارهای
|
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
|
|
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیارهای
|
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
|
|
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخسارهای
|
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
|
|
خون خلقی تازه یابی در خم هر تارهای
|
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
|
|
در میان عاشقان آوازهی آوارهای
|
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
|
|
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظارهای
|