عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
|
|
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
|
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
|
|
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
|
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
|
|
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
|
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
|
|
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
|
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
|
|
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
|
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
|
|
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
|
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
|
|
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
|
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
|
|
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
|
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
|
|
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
|
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
|
|
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
|
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
|
|
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
|