ای وصل تو دستگیر مهجوران

ای وصل تو دستگیر مهجوران هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنین غافل حقا که نه‌ای بتا ز معذوران
گر فوت شود همی نماز از تو بندیش به دل بسوز رنجوران
برخیز و بیار آنچه زو گردد چون توبه‌ی من خمار مخموران
فریاد ز دست آن گران جانان بی عافیه زاهدان و بی‌نوران
از طلعتها چو روی عفریتان از سبلتها چو نیش زنبوران
گویند بکوش تا به مستوری در شهر شوی چو ما ز مشهوران
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین تا روز قضا نباشی از دوران
لا والله اگر من این کنم هرگز بیزارم از جزای ماجوران
معلوم شما نیست ز نادانی ای زمره‌ی زاهدان مغروران
آنجا که مصیر ما بود فردا بی‌رنج دهند مزد مزدوران