می ده پسرا که در خمارم
|
|
آزردهی جور روزگارم
|
تا من بزیم پیاله بادا
|
|
بر دست زیار یادگارم
|
می رنگ کند به جامم اندر
|
|
بس خون که ز دیده میببارم
|
از حلقه و تاب و بند زلفت
|
|
هم مومن و بستهی زنارم
|
ای ماه در آتشم چه داری
|
|
چون با تو ز نار نیست عارم
|
تا ماندهام از تو برکناری
|
|
جویست ز دیده بر کنارم
|
خواهم که شکایت تو گویم
|
|
از بیم دو زلف تو نیارم
|
گر ماه رخان تو برآید
|
|
از من ببرد دل و قرارم
|
امروز که در کفم نبیدست
|
|
اندوه جهان بتا چه دارم
|
مولای پیالهی بزرگم
|
|
فرمانبر دور بیشمارم
|
در مغکدهها بود مقامم
|
|
در مصطبهها بود قرارم
|
از شحنهی شهر نیست بیمم
|
|
در خانهی هجر نیست کارم
|
هر چند ز بخت بد به دردم
|
|
هر چند به چشم خلق خوارم
|
با رود و سرود و بادهی ناب
|
|
ایام جهان همی گذارم
|