روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم | آن روز دل خلق و سر خویش ندارم | |
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین | چون طاقت هجرت من درویش ندارم | |
در مجمرهی عشق و غمت سوخته گشتم | زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم | |
تا سلسلهی عشق تو بربست مرا دست | جز سلسله بر دست دل ریش ندارم | |
زان غمزهی غماز غم افزای تو بر من | اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم |