دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش
|
|
هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش
|
پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش
|
|
زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش
|
به یک دم میکند زنده چو عیسی مرده را زان لب
|
|
دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش
|
حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش
|
|
ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش
|
ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان
|
|
گرم باور نمیداری بیا بنگر به دندانش
|
که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری
|
|
فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش
|
اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد
|
|
از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش
|
و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب
|
|
فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش
|
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
|
|
چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش
|
بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن
|
|
هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش
|