بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
|
|
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند
|
گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
|
|
گه عبیر بیخته بر لالهی احمر کند
|
گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
|
|
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند
|
ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد
|
|
سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند
|
هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ
|
|
عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند
|
خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم
|
|
پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند
|
مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب
|
|
گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند
|
چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
|
|
جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند
|
آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری
|
|
بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند
|
این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من
|
|
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند
|
گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
|
|
گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند
|
گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ
|
|
گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند
|
گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
|
|
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند
|
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
|
|
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند
|